نیلیانیلیا، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 27 روز سن داره
هامونهامون، تا این لحظه: 7 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

روزهای خوبی که خواهم داشت...

شمارشی تا آخرین لحظات...

مامانی نازم سلام... دختر گلم چند روزه حس میکنم خیلی به دیدن روی ماهت نزدیک شدم..شاید مسخره به نظر بیاد چون هنوز توی 38 هفته هستم... ولی کمردردهایی که خیلی زیاد شده ، احساس سرت تو لگنم ( دقیقا میتونم بگم یه چیز گرد تو لگنمه ! ) که گاهی واسم پیش میآد ، ترشحات گاه و بیگاهم ، همه ی اینها نشونه ای از نزدیک شدن به موعد در آغوش کشیدن تو هست... امروز یک بار دیگه ساکت رو باز کردم و تو دو تا ساک یکی دم دستی و یکی پلوخوری(!) چیدمشون... چون مثل اینکه تو بیمارستان دیگه نمیشورنت و گاهی هم معلوم نیست سر لباس ها چی میآد... الان تو دلم مشغول شلوغ بازی هستی و با پاهای نازت به بالای دل مامانی فشار میاری... میدونی گل نازم خیلی این حرکاتت برام شیرینه ولی م...
31 شهريور 1391

بدون شرح

سونوی نیلیا : فعلا تاریخ زایمان همون 14 مهر!   امروز هم تولدم بود ! 22 سالم تموم شد:   ...
28 شهريور 1391

بانک خون بند ناف نیلیا

عسل مامان سلام... امروز بالاخره قرارداد بستیم... برای خون بند نافت ... موسسه رویان این امکان رو داده که سلولهای بنیادی بند نافت تا 20 سال ذخیره بشه که اگه یه وقت خدای نکرده خدای نکرده نیاز بهش پیدا بشه بتونیم راه حلی داشته باشیم... خیلی تحقیق کردیم ولی دیدیم به هزینش می ارزه... چون یه جورایی بیمه ای هست برای سلامتیت توی آینده... حدودا برامون 1150000 تومن وایساد .... هزینه سالانه 105 هزار تومن... خلاصه کلمن حاوی وسایل و ساک وسایل رو بهمون دادن که روز زایمانم همراهمون ببریم تا یک نفر مسئول بیاد برای خونگیری و بعد هم ارسال به تهران .... ببینیم چی میشه دخترکم... فردا که هیچی ، پس فردا 27 ام هم میخوایم بریم نازگم رو ببینیم.... کلی هیج...
25 شهريور 1391

حرفهایی با نیلیا...

گل دخترم سلام... الان ساعت 10.5 شبه وبابایی خوابیده... آخه خسته شد امروز... امروز جو گیر شدیم رفتیم جنگل...ساعت 8 بیدار شدیم و وسایلو جمع کردیم و 3 تا خانواده ( ما و خانواده مامانی و خانواده بابایی ) با هم رفتیم... خوش گذشت بهم ولی عزیزم دیگه مامانی خیلی سنگین شده.... نا ندارم حتی از این پهلو به اون پهلو بشم... میدونی گل نازم فکر کنم وزنت داره خیلی به لگنم فشار میآره.... حتی وقتی میخوام بلند بشم هم برام غذابه... عیب نداره..تو سالم باش... حداکثر 25 روز دیگه تو بغل خودمی و دارم تو رو نوازش میکنم و لذت میبرم... دخترکم از این هفته ویزیت هامون هفتگی شده با دکترت... فردا ساعت 6.5 غروب نوبت داریم که بریم ببینیم دکترت چی میگه...هر باز وزن ...
19 شهريور 1391

نیلیای خونه ما

سلام دخترکم... چند وقتی بود استرس اینو داشتم که شیر نداشته باشم ولی دیشب 11 شهریور 91 تو سن 34 هفته و 3 روز  در کمال ناباوری سینه هام شیر افتاد و من کلی ذوق داشتم... داریم به شمارش معکوس میرسیم... البته اگه دکترم قبول کنه دقیقا یک ماه دیگه این موقع تو دنیا اومدی... و زندگی من و باباییتو غرق شادی میکنی... هر چند هنوزم حس میکنم تو تا اون موقع این تو نمیمونی...آخه خیلی شیطونی و حس میکنم تا میخواد تابستون تموم بشه میآی...نمیدونم دیگه...فعلا که ساک هامونو بستم که خیالم راحت باشه اگه یه وقت خواستی بیای نترسم و وسایلم رو همراهم ببرم... گل دختر مامان بابایی جدیدا داره غذاهای مقوی برام میگیره و میده بخورم و هی تکرار میکنه بخور واسه وزن گ...
12 شهريور 1391

سایل بهداشتی نیلیا خانوم...

سلام قند عسل مامان... امروز وسایل بهداشتیتو خریدم تا اونجا که یادم بود.. حالا باز فکر میکنم ببینم چی کم داری بگیرم برات... اول : دستمال مرطوب...البته به گفته دختر خاله مامانی ( که تو خاله صداش میکنی فدات بشم ) خیلی کاربرد نداره... نمیدونستم که!!....   دوم : پوشکت...که باز همون خاله جون میگه این مارک عطریه... خدا رو شکر فقط همین یک بسته خریدیم برات واسه روزای اول تو بیمارستان و خونه که باید تند تند عوض کنیم... برای بعدش برات گفته مولفیکس بگیرم که هم هزینش مناسبه هم کیفیتش در حد متوسطه...   سوم: شامپو سر چیکو و شامپو بدن مادر کر... خیلی گرون بود ولی مامانی... البته به قول خالت شاید واسه 6-9 ماهشون بسشون باشه...
2 شهريور 1391
1